••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
 
سهراب سپهری


شعر

 زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست 
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است 
از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.
زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و  برگ و  گل و  خار،همه  همسایه ی دیوار به دیوار همند

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,زندگی,زندگی جنبش و جاری شدن است,زندگی کوشش و راهی شدن است , ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


شعر

 شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک ، غمی غمناک است

سهراب سپهری
+ نوشته شده در پنج شنبه 10 تير 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,غم غمناک,اندکی صبر ، سحر نزدیک است, ساعت 15:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد  درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 6 تير 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,بزرگ مرد کوچک,, ساعت 17:47 توسط آزاده یاسینی


شعر

 زندگی، راز بزرگی است

که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است...
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است،                          
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند...
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است،
جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

سهراب سپهری
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست, ساعت 15:5 توسط آزاده یاسینی


شعر

 صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ؛
تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعایت با من!

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,دوستانی دارم بهتر از برگ درخت, ساعت 16:29 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دنگ..،دنگ..

ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

سهراب سپهری
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,دنگ دنگ,ساعت گیج زمان, ساعت 20:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

 آی سهراب کجایی که ببینی حالا

دل خوش مثقالی است
دل خوش نایاب است
تو سوالت این بود
دل خوش سیری چند
من سوالم این است
معدن این دل خوش
تو بگو ای سهراب
در کدامین کوه است
در کدامین صحرا
در کدامین جنگل
راستی این دل خوش میوه ی زیباییست؟
من شنیدم این دل
بوی خوبی دارد

راستی ای سهراب
نکند این دل خوش
مثل آن مشک ختن
نافه ی آهوییست
شاید اصلادل خوش
بوده یک افسانه

چون در این عهد ندیدم دل خوش
دم هر عطاری عده ای منتظرند
مرد عطار به ایشان گفتست
دل خوش می آید
قیمت مثقالش
جانتان میطلبد
مردهامیگویند
جان ما را تو بگیر
دل خوش را به عزیزانمان ده
مرد عطار فرورفته به فکر
او چنین قیمت گفت
تا کسی در پی این افسانه
به در دکانش
ننشیند شب و روز
خود مرد عطار
فکر می کرد ، دل خوش مثل
نغمه های ققنوس
بوده یک افسانه
آی سهراب بگو ، تو اگر میشنوی
بکجا باید رفت ، تادل خوش را دید
عده ای می گویند ، دل خوش ، مال و منال دنیاست

دیگران می گویند ، دل خوش اینجانیست ، دل خوش آن دنیاست
من بلاتکلیفم
دل خوش گر پول است
مردم ثروتمند ، پس چرا نالانند
لب آنها خندان ، چشمشان گریان است
آی سهراب تو از این دنیا ،رفته ای گو تو به ما
دل خوش آنجابود ؟!
چند بود ارزش آن
مزه اش چیست بگو – مشتاقیم –
حیف بین من وتو سخنی ممکن نیست
ما ندیدیم دل خوش اما ، در پی اش می گردیم
اگر آن را دیدیم ، ما به او میگوییم درپی اش می گشتی
آی سهراب ... توهم .... اگر او رادیدی
نبری از یادت مردم عهد مرا
گو به این عهد سری هم بزند
شاید اینجا ماند و ، دل ما هم خوش شد
آی سهراب بخواب
سرد وآرام و خموش
چون که آرامش تو ،پر از زیباییست
ما ولی می گردیم ،ما ولی می جوییم...

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد.
 
 
سهراب سپهری

 

 
+ نوشته شده در جمعه 10 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,آی سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است, ساعت 21:12 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک،

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبي و ابر سپيد،

برگهاي سبز بيد،

عطر نرگس ، رقص باد،

نغمة شوق پرستوهاي شاد،

خلوت گرم کبوترهاي مست ...

نرم نرمک مي‌رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار!

 

خوش به حال چشمه‌ها و دشتها،

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها،

خوش به حال غنچه‌هاي نيمه باز،

خوش به حال دختر ميخک ـ که مي‌خندد به ناز ـ ،

خوش به حال جام لبريز از شراب،

خوش به حال آفتاب.

 

اي دل من، گرچه ـ در اين روزگار ـ

جامة رنگين نمي‌پوشي به کام،

بادة رنگين نمي‌بيني به جام،

نقل و سبزه در ميان سفره نيست،

جامت ـ از آن مي که مي‌بايد ـ تهي است،

اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم!

اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار.

گر نکوبي شيشة غم را به سنگ؛

هفت رنگش مي‌شود هفتاد رنگ!

سهراب سپهري

+ نوشته شده در جمعه 14 خرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,گر نکوبی شیشه غم را به سنگ,سهراب سپهری, ساعت 9:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم.

زندگي ام در تاريکي ژرفي مي گذشت.

اين تاريکي، طرح وجودم را روشن مي کرد.

*

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزيد.

يبايي رها شده اي بود

و من ديده براهش بودم

روياي بي شکل زندگي ام بود.

عطري در چشمم زمزمه کرد.

رگ هايم از تپش افتاد.

همه رشته هايي که مرا به من نشان داد،

در شعله فانوسش سوخت.

زمان در من نمي گذشت.

شور برهنه اي بودم.

*

او فانوس را به فضا آويخت.

مرا در روشن ها مي جست.

تار و پود اتاقم را پيمود

و به من راه نيافت

نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

*

وزشي مي گذشت

و من در طرحي جا مي گرفتم،

در تاريکي ژرف اتاقم پيدا مي شدم.

پيدا، براي که؟

او ديگر نبود

آيا با روح تاريک اتاق آميخت؟

عطري در گرمي رگ هايم جابجا مي شد.

حس کردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد.

و من چه بيهوده مکان را مي کاوم.

آني گم شده بود. (هشت کتاب، ص104)

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر هشت کتاب,سهراب سپهری,لحظه گمشده, ساعت 10:47 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دشت هايي چه فراخ ظهر تابستان

كوه هايي چه بلند

در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟

من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم

پي خوابي شايد

پي نوري ، ريگي ، لبخندي

پشت تبريزي ها

غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد

پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم

چه كسي با من حرف مي زد ؟

سوسماري لغزيد

راه افتادم

يونجه زاري سر راه

بعد جاليز خيار ، بوته هاي گل رنگ

و فراموشي خاك

لب آبي

گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است

نكند اندوهي ، سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است ؟

هيچ مي چرد گاوي

ظهر تابستان است

سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است

سايه هايي بي لك

گوشه اي روشن و پاك

كودكان احساس! جاي بازي اينجاست

زندگي خالي نيست

مهرباني هست ،

سيب هست ،

ايمان هست...

 

 

"سهراب سپهري"

+ نوشته شده در سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,سهراب سپهری,ظهر تابستان, ساعت 11:8 توسط آزاده یاسینی


شعر

شب بود وماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم ، به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رؤیای عمر رفته ، مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج ، چون کمان ، قدِ سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

 

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

ياد آمدم که در دل شب ها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشيده بود

از خود برون شدم به تماشاي روي او

کي لذت وصال بدين حد رسيده بود

چون محو شد خيال پدر از نظر مرا

اشکي به روي گونه زردم چکيده بود.

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد پدر,سهراب سپهری, ساعت 12:9 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

جهان ، آلوده خواب است.

فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ،هر بانگ

چنان که من به روي خويش

در اين خلوت که نقش دلپذيرش نيست

و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:

ميان اين همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار است.

جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:

چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست

در اين خلوت که حيرت نقش ديوار است؟

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در سه شنبه 13 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد دنیا,سهراب سپهری,وهم, ساعت 15:53 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

آسمان، آبي‌تر،

آب آبي‌تر.

من در ايوانم،

رعنا سر حوض.

رخت مي‌شويد رعنا.

برگ‌ها مي‌ريزد.

مادرم صبحي مي‌گفت: موسم دلگيري است.

من به او گفتم: زندگاني سيبي است،

گاز بايد زد با پوست.

زن همسايه در پنجره‌اش،تور مي‌بافد،مي‌خواند.

من ودا مي‌خوانم،گاهي نيز

طرح مي‌ريزم سنگي،مرغي، ابري.

آفتابي يکدست.

سارها آمده‌اند.

تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند.

من اناري را، مي‌کنم دانه، به دل مي‌گويم:

خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود.

مي‌پرد در چشمم آب انار: اشک مي‌ريزم.

مادرم مي‌خندد.

رعنا هم.

 

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در شنبه 10 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد آسمان,سهراب سپهری,ساده رنگ, ساعت 9:50 توسط آزاده یاسینی